خنده را سوختن جان من آموخته ای


غمزه را غارت ایمان من آموخته ای

جان به بازی ببری از من و بازم ندهی


این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟

می زنی بر من سرگشته که سربازی کن


گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای

طره را بشکنی و باز ببندی، دانم


این شکست از پی پیمان من آموخته ای

جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی


آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای

پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است


عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای

چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم


این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟